به این زوج خوشحال و سر زنده نگاه کنید
چه عاشقانه زیر باران قد می زنند:
اما
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آخه آدم تو سیل میاد قدم میزنه!! که بیفته تو چاله؟!!
کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن
و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید
پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!
و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد
کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده
و یک زندگی متولد شد
ولی کودک نفهمید....
کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:
خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم...
پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد
ولی کودک بالهای پروانه را شکست
و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد...
صحبت عاشقی بشه ستاره رو خواب میکنی
دریا رو آتیش میزنی ابرا رو بی تاب میکنی
وقتی فقط اونو بخوای ماهو نشونه میکنی
میری تو قلب آسمون صبرو دیوونه میکنی
وقتی میبینی عاشقی دنیارو می ریزی به پاش
طلا رو قیمت میذاری با برق ناز خنده هاش
وقتی میفهمی عاشقی میری سراغ پنجره
قلبت رو میسپاری دستت قصه و عشق و خاطره
وقتی میفهمی عاشقی سوار رویاها میشی
میری تا جاده های دور اون بالاها خدا میشی
وقتی میفهمی عاشقی ماه و میخوای شکار کنی
میخوای که خورشید خانمو هر شب بری بیدار کنی
وقتی میفهمی عاشقی با آینه خونه میسازی
رنگین کمونو میاری تو گردن ماه میندازی
وقتی میفهمی عاشقی می خوای همه خبر بشن
گلا به خاطر شما تازه و تازه تر بشن
وقتی میفهمی عاشقی میبینی پادشاه شدی
از همه ی مردم شهر یه آسمون جدا شدی
وقتی می بینی خودت میمونی و خودش
جونتو حاضری بدی به خاطر تولدش
سالهارفت وهنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
دانه ی کوچک خسته شده بود،هیچکس متوجه او نمیشد.هیچکس صدای او را نمی شنید.با هرکسی سخن میگفت جوابی در پاسخش نمیشنید ،گاه با خود فکر میکرد که شاید صدایش به گوش کسی نمیرسد پس با صدای بلند تر حرف میزد اما باز هم کسی متوجه حضور او نبود.
روزی برای اینکه خودش را از تنهایی در آورد فکری کرد:
وقتی نسیم صبح آرام شروع به وزیدن کرد سوار بر بال نسیم شد و خود را به بلندترین شاخه ی درختهای جنگل رساند.روی برگ درخت نشست و آرام خود را در مسیر تلالو نور خورشید قرار داد.
با خود فکر کرد که درخششی که نور خورشید به او خواهد داد حتما کسی را متوجه او خواهد کرد اما چنین نشد حتی نزدیک بود طعمه ی پرنده ی کوچک گرسنه ای گردد که از کنارش رد میشد.
غمگین شد و رو به خدا کرد:
گفت:
خدایا اگر قرار بود کسی مرانبیند،و بودن یا نبودن من برای کسی مهم نباشد پس چرا مرا خلق کردی؟
اصلا مرا برای چه برای که آفریدی؟
خدا گفت:
دانه ی کوچک من تو باید خود را از نظرها پنهان کنی تا دیده شوی.تا وقتی خودت به دنبال کسی میگردی تا به چشمش بیایی هیچکس را نخواهی یافت.
دانه ی کوچک آنروز چیزی از حرفهای خداوند را نفهمید اما برای اینکه کمی به آنها فکر کند آرام درون خاک خزید و چشمهایش را بست.
مدتها گذشت دانه ی کوچک دیگر دانه ی کوچکی نبود او اکنون سرو بلندی بود که به چشم همه می آمد...
... طلوع و سحر
و فروغ و اثر
و چراغ شب یلدای کسی باش گلم!
و بهار و نسیم
و نگار و ندیم
و دلارام و تسلای کسی باش گلم!