که از یاد برد ، چیزی به نام ماندن هم وجود دارد!
از روزیکه نامت ملکه ی ذهنمـــ شد،
احساســ می کنمــ جمجمه امـــ
با شکوه ترینـــ امپراتوری دنیاستـــ…
اومدی شبیه بارون دله من خسته خاکهواسه اون نم نمه چشمات ، نمیدونی چه هلاکهنمی دونی ، نمیدونی واسه من چقدر عزیزیشایدم می دونی اما منو باز به هم میریزینمی دونم چی رازیه که تو چشمات خونه کردههر چی هست اونقدر قشنگه که منو دیوونه کردهقطار می رود….تو می روی….. تمام ایستگاه می رود…………
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ،در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!!مثل کشیدن کبریت در باد
دیدنت دشوار است
من که به معجزه ی عشق ایمان دارم
می کشم
آخرین دانه ی کبریتم را در باد
هر چه بــــــادا بــــــــــاد!
بادیدن هر صحنه عاشقانه ای
احساس یک پرانتز را دارم
که همه ی اتفاقات خوب خارج از آن می افتد
من ازگم شدن درجاهای شلوغ
…میترسم …
یادتـــــ ــ ـ را جا گذاشتــــ ـــ ـی..
که برای بُردنَش بر می گردی ..