دانه ی کوچک خسته شده بود،هیچکس متوجه او نمیشد.هیچکس صدای او را نمی شنید.با هرکسی سخن میگفت جوابی در پاسخش نمیشنید ،گاه با خود فکر میکرد که شاید صدایش به گوش کسی نمیرسد پس با صدای بلند تر حرف میزد اما باز هم کسی متوجه حضور او نبود.
روزی برای اینکه خودش را از تنهایی در آورد فکری کرد:
وقتی نسیم صبح آرام شروع به وزیدن کرد سوار بر بال نسیم شد و خود را به بلندترین شاخه ی درختهای جنگل رساند.روی برگ درخت نشست و آرام خود را در مسیر تلالو نور خورشید قرار داد.
با خود فکر کرد که درخششی که نور خورشید به او خواهد داد حتما کسی را متوجه او خواهد کرد اما چنین نشد حتی نزدیک بود طعمه ی پرنده ی کوچک گرسنه ای گردد که از کنارش رد میشد.
غمگین شد و رو به خدا کرد:
گفت:
خدایا اگر قرار بود کسی مرانبیند،و بودن یا نبودن من برای کسی مهم نباشد پس چرا مرا خلق کردی؟
اصلا مرا برای چه برای که آفریدی؟
خدا گفت:
دانه ی کوچک من تو باید خود را از نظرها پنهان کنی تا دیده شوی.تا وقتی خودت به دنبال کسی میگردی تا به چشمش بیایی هیچکس را نخواهی یافت.
دانه ی کوچک آنروز چیزی از حرفهای خداوند را نفهمید اما برای اینکه کمی به آنها فکر کند آرام درون خاک خزید و چشمهایش را بست.
مدتها گذشت دانه ی کوچک دیگر دانه ی کوچکی نبود او اکنون سرو بلندی بود که به چشم همه می آمد...
... طلوع و سحر
و فروغ و اثر
و چراغ شب یلدای کسی باش گلم!
و بهار و نسیم
و نگار و ندیم
و دلارام و تسلای کسی باش گلم!