من قصه ی خزانم من رنگ زردزردم
من طرح یک سقوطم من رونوشت دردم
دنیا جهنم است ومن غرق رنج وغصه
با خاطرات زشتتم همیشه در نبردم
پاهای خسته دارم قلبی شکسته دارم
یخ بسته قلبم اری من سرد سرد سردم
راهی به خود ندارم درگیر غصه هستم
بخت سیاهم این است بیراهه در نوردم
عادت به قلب تنها با هستی ام سرشته
من نقش یک شکستن من مرد قصه گردم
من قصه ی خزانم من رنگ زردزردم
من طرح یک سقوطم من رونوشت دردم
دنیا جهنم است ومن غرق رنج وغصه
با خاطرات زشتتم همیشه در نبردم
پاهای خسته دارم قلبی شکسته دارم
یخ بسته قلبم اری من سرد سرد سردم
راهی به خود ندارم درگیر غصه هستم
بخت سیاهم این است بیراهه در نوردم
عادت به قلب تنها با هستی ام سرشته
من نقش یک شکستن من مرد قصه گردم
به این زوج خوشحال و سر زنده نگاه کنید
چه عاشقانه زیر باران قد می زنند:
اما
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آخه آدم تو سیل میاد قدم میزنه!! که بیفته تو چاله؟!!
کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن
و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید
پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!
و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد
کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده
و یک زندگی متولد شد
ولی کودک نفهمید....
کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:
خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم...
پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد
ولی کودک بالهای پروانه را شکست
و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد...
صحبت عاشقی بشه ستاره رو خواب میکنی
دریا رو آتیش میزنی ابرا رو بی تاب میکنی
وقتی فقط اونو بخوای ماهو نشونه میکنی
میری تو قلب آسمون صبرو دیوونه میکنی
وقتی میبینی عاشقی دنیارو می ریزی به پاش
طلا رو قیمت میذاری با برق ناز خنده هاش
وقتی میفهمی عاشقی میری سراغ پنجره
قلبت رو میسپاری دستت قصه و عشق و خاطره
وقتی میفهمی عاشقی سوار رویاها میشی
میری تا جاده های دور اون بالاها خدا میشی
وقتی میفهمی عاشقی ماه و میخوای شکار کنی
میخوای که خورشید خانمو هر شب بری بیدار کنی
وقتی میفهمی عاشقی با آینه خونه میسازی
رنگین کمونو میاری تو گردن ماه میندازی
وقتی میفهمی عاشقی می خوای همه خبر بشن
گلا به خاطر شما تازه و تازه تر بشن
وقتی میفهمی عاشقی میبینی پادشاه شدی
از همه ی مردم شهر یه آسمون جدا شدی
وقتی می بینی خودت میمونی و خودش
جونتو حاضری بدی به خاطر تولدش
سالهارفت وهنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟